loading...
زندگي
رها بازدید : 125 یکشنبه 30 تیر 1392 نظرات (0)

یک روز، غمگین در خیابان قدم می زدم... 

فکر اینکه دنیا، پر از نامردیست، پر از ظلم است، سخت مرا آزار می داد. 
تا اینکه در آن روز کودکی را دیدم، که با شوق و ذوقی فراوان در پی گرفتن پرنده ای می دوید، از خنده ی آن کودک خندم گرفت.. 
در آن روز زوج مسنی را دیدم، که پس از سالها چنان می گفتند و می خندیدن که گویی خوشبخترین آدم های روی زمینند، از شادی آنها شاد شدم... 
در آن روز جوانی را دیدم، در حالی که برخی ها با بی اعتنایی از کنار کودک فقیری رد می شدند، او را به خوردن یک وعده غذا دعوت کرد، از بزرگواری آن جوان اشک شوق ریختم... 
در آن روز فرزندی را دیدم، که داشت شاخه گلی را تقدیم مادرش می کرد، از خوشبختی آنها به وجد آمدم... 
در آن روز خیلی ها را دیدم، فقط خوبی بود... 
نه اندوهی و نه غمی، نه ظلمی و نه تحقیری... 
در آن روز خدا را دیدم... 
و 
آن روز من هم خندیدم با تمام وجود، طوری که آسمان و زمین از صدای قهقه ی من خندشان گرفت... 
و 
دانستم دلخوشی هایم کم نیست، زندگی باید کرد... 

 

متن ادبي از بهزادعزيز

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
https://rozblog.com/user/khahar.jpg
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 113
  • کل نظرات : 221
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 44
  • باردید دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 111
  • بازدید ماه : 235
  • بازدید سال : 668
  • بازدید کلی : 22,133
  • کدهای اختصاصی

    Online User

    ایران اسکین